دستهایم خالی ست
قلبم اما لبریز
چشمه عشق و محبت ، اندوه
از نگاهم جاریست
و نگاهم به همان درگه زیبای خداست
بر خدایی که مرا جان بخشید
تا ببیند که دلم . . . بار دگر
با خلوص دل خویش
باز آوای دعایی دارد
دیدگان خیره بآن عرش بلندست که تو
بر همه بنده ی خود می نگری
گفته ای با دل ما
گر کسی رو به تو آورد
هر آنکس هم بود
دست او گیر و به فریادش رس
که امیدی به تو دارد ز نیاز
و چنین کرده دلم در همه عمر
لیک من گفتم و می گویم باز
جز تو امید ندارم به کسی
جز تو امید نبندم به کسی
گرچه هر بار به مهر دل خویش
همدم و همدل دلها بودم
و به آرامش هر سینه بسی کوشیدم
لیک در خلوت خویش
خود همی سینه ی غم ها بودم
بس که تنها بودم !
دستهایم خالی ست
گرچه قلبم لبریز
لیک خالی و تهی می بینم
همه ی هستی خویش
و تو را می جویم
که ز درگاه تو هر بنده ی تو
دست ِ پر ، با دل شاد
باز می گردد و خشنود ز توست
* * *
من همانم که به دلها گفتم
رو به درگاه خداوند اگر
تو نگاهی ز سر عشق کنی
گرکه امید ببندی به خدا
قلب پر مهر خدا
همرهت خواهد بود
دیده بر عرش خدا باید داشت
چشم امید به درگاه خدا باید بست
گفتم و گفتم و می گویم باز
چشم امید به درگاه خدا باید داشت
دستهایم خالی ست
قلبم اما لبریز
زهمه عشق و محبت به هر آن سینه ی درد
به هر آنکس که ز آرامشِ ِ دل محروم است
و چه امید و محبت دادم
با هرآن یکه کلام
که ز نام تو و امید تو ، دریایی بود
پاک و لبریز ز عشق
بر دلم خرده مگیر
گر که خود غمگینم
عمر کوتاه و دلم غمگین است
طاقتم نیست دگر دیدن هر غم به دلم
طاقتم نیست دگر دیدن رنجی به دلی !
دستهایم خالی ست
گرچه سرشار ز عشق
گرچه لبریز زمهر تو و سرشار نیاز
و دلم می داند که نیازم به تو و باز به توست
دست خالی مرا قلب سرشار ز عشق
در نگاه دگران پر می کرد !
و امیدم به تو بود
و امیدم به تو هست
که تو یاور باشی ، بدل سرشاری
که تو را میجوید ، که "تو را" می گوید !
به هر آن دل که پریشان مانده است
تو مرا خوار مکن
تا توانم ز تو قدرت گیرم
و بگویم از مهر
که دل دنیایی . . . در نیازی ز محبت سوزد
و کسی نیست که بر این دلها
سخن از عشق و محبت گوید
تو مرا یاری کن
که سخنگوی محبت باشم
و نویدی ز امید
تو مرا یاری ده . . .